بچه؟! 

من از تو گرفتمش یا احساس نا امنی ای از روابط تو و حمله ها و شوکهای عاطفی ای که به من وارد میکردی؟! 

یادته؟ نیت کردی کربلا بری وقتی زندگیمون درگیر یه ادم مزاحم شده بود؟  

به خودم قول داده بودم اگر بار دیگه ای تکرار شد، به احدی حرفی نزنم، نکنه مورد قضاوت قرار بگیری. به روی تو نیاوردم اما لحظه لحظه میلرزیدم و درد میکشیدم....گفتم سکوت کن.... به کوه و ورزش پناه بردم و گریه های شبانه دربالشت....

و عزم کربلا کردی..... هنوز رعشه ای که توی سلول های تنم از تنهایی و وحشت و یه ادم دیگه  و ماجراهای دیگه افتاده بود یادمه.تنم و گلوم از درد میسوخت.... التماست کردم نری کنارم بمونی.... یکم ارووم شم. ولی رفتی....حتی نهواستی من و ببری....رفتی..... که بری کربلا.

پشت مرز موندی و نرفتی....برگشتی

و گفتی بچه.... 

و اگر بازی بازی بهانه ی رفتن میاوردم که خارج از ایران بچه دار شم، اون شب از ترس مصمم شدم که الان نه...وجودم نازک و شکننده شده، تحمل نا امنی رو نداره!

قبل یا بعد این اتفاق بود، توی جوب افتادنم و کبودی و ورم تنم.... و تو.... 

و باز چند روز قبل و بعد این اتفاق.... رفتی کرج. رفتی تا صبح بیرون.... من شب خونه تنها.... ترسیده.... 

و هی ترس هی ترس هی ترس....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد