وقتشه برگردم اینجا.... 

وقتشه ارووم ارووم دور خودم پیله ببندم... 

بازن بخزم توی خودم و  حرفهام رو برای هرکسی هرزه نکنم... گفتنی ها رو گفتم ... خواستنی ها رو خواستم... از صد قدم راه نرفته یکی دوتاشو رفتم اما فرصتی نیست... وقت تمومه

باید دور خودم و دلم حصار بکشم... در دلم و باز ببندم... که هیچ کسی نزدیکشم نتونه بیاد... باید از حصار تنهایی م محافظت کنم... از گدایی دلم بدم میاد... 

شاید سفر رفتم...اما سفرم اینبار برای زندگی دوم نیست... تبعید گونه است... دور میشم اینبار به اجبار... یه مدت کوتاه... از دوستداشتنی های زندگیم یه مدت دور باید بشم... خانواده ام... خانواده ی نسبی ام که از صدتا فامیل برام فامیل تر بودن...

نمیدونم بال ادم که کنده میشه جاش دوباره در میاد؟ اخه بی بال که نمیشه پرید؟ پرنده بی بال معنا نداره... اما خوب ... راه که میتونه بره... میره... 

دلم من و از پا میندازه میدونم برای همین میخوام حبسش کنم...

نگاهش نکنم تنبیهش کنم بندازمش دور... دلم من و خار کرد کوچیک کرد... چون فکررمیکردم هرکی دوست داری بی حساب باید براش بدویی... 

باید قوی باشم... الان سخته... مانع زیاده... گرگ زیاده...اما خوب اینا تا ابد هستن و من تا ابد تنهام... رها کنم خودم و بین گرگا تیکه پاره میشم و دست به دست... اما تنهایی شرفش بیشتره که حقیر شی یا دست به دست... 

وقتی اونی که باید باشه نیست بودن و نبودن بقیه فرقی دیگه نداره....

شادی م از خدا بوده غمم از خدا اقا سید مهدی پشت و پناهم... راه تاریک و سرد و برفی و طولانی و بی مقصد... ادمی هم تنها زاده میشه و تنها میمیره... این وسط همه سایه ان.... به سایه ها نباید دل بست....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد