عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

بازم اینجا بازم من و تنهاییهام که هرجا میخوام دور بریزمشون از من کنده نمیشن...

اینبار تنهاییم عمیق تره.... اونقدر عمیق که اگار خودم و گم کردم همه چی رو گم کردم حرف زدنم کلامم رابطه ام دوست داشتنها متنفر بودن هام .... شبیه خودم نیستم انگار یکی دیگه ام... خودمم خودم و تنها گذاشتم...

دلم  میخواد درون خودم و شستشو بدم دلم میخواد کامل درونم پاک شه از همه ی اونچه که غمگینم کرد زیر یک ابشار بایستم یا توی یک رودخونه... اونقدر که اب همه ی اونچه درونمه رو بشوره و ببره

حس می کنم روحم پیر شده انگار خیلی ساله زندگی کردم انگار یک صده است زنده ام و با ادمهای هر دوره ی تاریخ درد کشیدم انگار تمام جنگ ها و انقلاب ها رو بوده ام....

انقدر خودم رو گم کردم که حتی خودمم خودم و نمیشناسم انگار توی جمع ها غریبه ام ادمها رو بعد دار میبینم.  یه روحی که وارد یه جمع میشه....نه میفهمم اونا چی می گن نه میفهمن من چی میگم.   از یه سیاره ی دیگه اومده باشی ....

انگار یه چیزی من و به یه تاریکی عمیق کشیده تاریکی عمیق و نمور ....شبیه خوابهام که پر از فضاهای متروک و نمور و خزه بسته است....و سرده ... مثل فیلم نوستالوژیا....

اصلا نمی دونم چی میخوام...فردا چه کار کنم بعدها چه کار کنم انگار هرکار می خواستم کردم....

کاش یکی میگفت چی کار کنم می گفت بمون یا برو .... بری چی میشه بمونی چی میشه... حتی یکیمیومد برات تصمیم میگرفت....

شادی ها مثل یه  ها کردن روی شیشه ی بخار گرفته ان.... زود محو میشن

کسی می گفت هرچی روحت بیشتر اطراف رو درک میکنه بیشتر درد میکشه و توی خودش فرو میره.... و بیشتر افسرده ات می کنه.... ولی از زندگی واقعی نباید فاصله بگیری بدترت میکنه

ادمها روی زمین راه میرن پاهاشون روی زمینه .... برای همین صدای خنده ی هم و میشنون.... فکر کن میخانه ی های قدیمی... صدای لیوان ها و خنده ها و موزیک و ... و کسی که یه گوشه ایستاده و هیچ چیز نمیشنوه.... غریبه ی غریبه است

من اما دراسمان خودم پرواز میکردم... و خندان....

اما طوفان من رو راهم  رو گم کرده....باید راه خونه رو پیدا کنم

یا همونجایی که هستم خونه ی جدیدی بسازم...تنها نمی تونم... ادمها هم غریبه و ترسناکن.... اطمینانی نیست....همون اشنایی که حالا گمش کردی رو دوباره باید پیدا کنی

ادمهایی که روی زمین قدم میزنن و نگاه و سرشون به اسمون نیست... شاید کمتر درد بکشن (نگاهها همه از خاک و برخاک.... شریعتی توی کتاب کویر گفت اینو)

دردهای دوستی کجا و درد پوستی کجا .... این رو قیصر گفته بود... اونم مثل من درد میکشیده برای همین از بچگی کتابهاش رو اونقدر ورق میزدم که برگ برگ میشد... من از چی درد میکشیدم واقعا؟ هیچ وقت نفهمیدم...

حسی که دو ساله درگیرشم... روحم انگار بی واسطه دردها رو درک میکنه برا ی درک بهترش این مثال و میزنم.... دستت به اتیش میخوره به واسطه ی پوستت این سوزش کمی دیرتربه اعصابت منتقل میشه... حالا فکر کن پوستت نباشه....

بین خاطرات همه ی ادمها گم میشم... باهاشون میرم عقب و بعد میام جلو... خوشحال میشم یا به شدتتت غمگین....

فکر میکنم اگر سی چهل پنجاه سال قبل زندگی میکردم چه شکلی بود؟ اگه یه زن افریقایی هندی عرب چینی افغان اروپایی  یا قبایل بدوی بودم یا حتی جنگ زده رفاه زده روزمره و معمولی یا حتی مثل زنای یکی دو نسل قبل سرزمینم که از زندگی فقط تربیت یک بچه رو فهمیدن که اون هم سرنوشت خودش رو داشت و می رفت و میرفت...

اگه یکی از اینها بودم چه شکلی میشد؟

میشد عمر طوری باشه بتونی همه ی این شکلا زندگی کنی؟

اخه زن حسابی... سی سالته... بیا روی زمین....چند سال دیگه مگه وقت داری؟

نمیدونم چند سال؟ اما انگاار من انگار همه ی ادمهای روی زمین کاراشون و کردن و دیگه کاری نیست انگیزه ای نیست...

ولی هنوز دنیایی هست که باید تجربه اش کرد...جغرافیای جدید..... تنهایی نمیشه.. بدون بال و پر نمیشه....

باید روی زمین قدم بزارم اونقدر محکم که زمین زیر قدمهام فرو بره.....اما نگاه و سرم به اسمون باشه.....   

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو ادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد