دیشب 

بعد از اینکه دیدمت

بعد از اینکه تمام تنم از دیدنت میلرزد و نمیتونستم نگاه و لبخندمو کنترل کنم 

میدونم با خودت گفتی خوب شد از این دیوونه راحت شدم. 

اما من بعدش یوهو ارووم شدم بعدش یوهو دلتنگ شدم بعدش فقط خواستم یه لحظه بغلم کنی....

دیشب

فکر میکرردم

من از همه ی شهر ترسیدم من از ادما و سردی و خاکستری این شهر ترسیدم و تنها جایی که ارووم بودم کنار تو بود.... 

یادمه او ن سال وقتی خواستی اون سفر و بری من تمام تنم از وحشت میلرزید... و هر چی التماست کردم باز رفتی و نشد که بری..... و من عمیقا از ترس درونم نعره میکشیدم... ولی رفتی.... و ترس تمام من و احاطه کرد. من از ادما از بیرون میترسیدم و تنها چندتا خیابون بود که حالمو خوب میکرد. 

بعد از تو که پناهم بودی ترسیدم تحقیر شدم طرد شدم مریض شدم و تو باز این مریض و ندیدی و طرد ش کردی و بدتر زخمیش کردی....

حالا من موندم و ترسم از این شهر....

باید یه جایی رفت قایم شد... کجا نمیدونم.....

اما اون روز دوباره حس کردم چقدر برای همون چند دقیقه کنارت ارووم شدم

دیشب ناراحت بودم... اما فقط بعد از مدتها با خیال تو خوابم برد.... 

سرم بین دستهای تو..... 

خیال واهی....

تو نیستی.....

رفتی....

تموم شدی.....

حسی نداری بهم.....

کس دیگه ای هست که تمام تو رو ارضا کنه.... 

و من موندم و اغوش تنهام و خیال......که حتی خیالمم تنهاست.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد