و کشت... کشت... و بر مزارش خروارها خاک و کلوخ ریخت ...و نشست و گریست.... بعد لبخندی زد.... برخاست و رفت... و بر تل خاک دیگر نگاه نکرد......و او بدن نیمه جان زنده به گور شده اش ....ماند تا دیداری در دیاری دیگر.....و زیر تل خاک صدای نفسهای خودش را میشنید..... و می دانست که کشتن رسم او بود نیمه جان رها کردن و گریستن و بعد خندیدن بر انکه از دست می رود.....
باید رها کرد... نیمه جان.... این رسم است..... ناگهان...... ناگهان.... ناگهان.... ناگهان....
و خاک سرد است..... او که عزادار است را لبخند به لب می اورد و قلب تفتیده ی آن که مدفون را از حرکت نگه می دارد.
و صدایی که خاموش است.... نیست..... نیست ... نیست..... لبهای دوخته شده و قلب بخیه شده....
دیشب خواب دیدم...
دیگر از جنس دریای طوفانی و غرق شدن نبود.... بدن تب دار مریضی بود... که روی تختی در بیمارستانی درد می کشید .....بخیه های تنم را میدیدم..... لبهای وصله خورده ام را..... و صدایم که نمیرسید.... از گلویم بیرون نمی آمد... منتظر بود و هر چه صدا میکرد کسی نبود....
و همه از پشت در عبور می کردند....