گاهی که خاطرت منقبض می شود و دور تا دورت را چیزهای منقبض کننده پر کرده است دلت می خواهد خیالت را پروار دهی ۰۰۰به جایی که خاطرت منبسط شود۰ مثل من که حالا دلم می خواهد خیالم را ببرم یک جزیره ی افتابی ببرم به لنگکاوی۰۰۰ صبح بیدار شوم و بروم در سایه روشن افتاب روی برگهای سبز یه شیرکوچک و کیک لوبیا کوچک بگیرم بعد هم دوچرخه ای اجاره کنم و تا ظهر دورتا دورجزیره را وسط ادمهای غریبه که حتی زبانشان را نمی دانی تا جایی که توان دارم رکاب بزنم۰ ظهر که شدخسته و گرسنه غذای حاضری پر ادویه با یک لیوان بزرگ اب هندوانه بخورم۰ بعدهم برگردم و در خنکای اتاقی دراز بکشم و کتاب بخوانم تا خوابم ببرد۰ عصر که شد دوبارهکتاب را بردارم و بروم لب ساحل تا شب۰شب برگردم و فیلمی بزارم نگاه کنم یک لیوان بزرگ اب طالبی کنارم۰تا خوابم ببرد۰ حالا اگر خواست فردا بشود و دوباره درس و کار و درس و کار بشود۰۰۰ من خاطرم منبسط است۰۰۰گرچه این انبساط هر دفعه جای را طلب میکند۰۰و لزوما اینطور جاها نمی باشد
نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ب.ظ http://saghiyeshekaste.blogfa.com

من زندگی را دوست دارم اما از زندگی دوباره میترسم
من کودکی را دوست دارم اما از آینه می ترسم
من سلام را دوست دارم اما از زبانم می ترسم...
من می ترسم پس هستم این چنین می گذرد روز روزگار من.
با مطلبی از حسین پناهی به روزم ...

darya چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.darya.blodfa.com

عالیه به وبم بیا

نرگس احمدی پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ب.ظ

چه حسِ غریب و قریبی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد