وقتی که سال تحویل شد حس تازه ای گرفتم . پر از نشاط و شادابی شدم هفت سین دلخواهم رو چیدیم شیرینی درست کردم و... . هفته ی اول عید به مسافرت رفیتم. جایی بی نظیر به اسم دزفول. وقتی برگشتم باز هم با همه ی انرژی عرصه ی این شهر خاکستری به دلم تنگ شد. دل تنگ شدم بازهم . دلم کوچه های آجری و قدیمی دزفول رو خواست دلم آبی آب سد دز رو خواست. مخمل کوه ها درخت های تنک. دشت ها و سخره های بلند. روحم رو به چرا فرستادم. و چقدر تازه شد. آب آب زلال مهربان . آب مهربانی که با محبتش سنگ های سخت رو صیقل داده بود. آب آب زلال...
واقعا از این شهر خسته و فراری شدم... دوباره عرصه ی این شهر به من تنگ شده....
باکی نیست از آنچه می شود. خمیر گونه منعطف می شوم به هر سمتی که بخواهند. پخته می شوم شاید هم بسوزم. سوختنم مهم نیست چون فقط خودم می فهمم. و دیگران با صورتهایی حق به جانب نگاه می کنند حرف می زنند. تو این وسط کجای کاری؟! ورز داده می شوی... اما چه کسی می فهمد. اگر خوب منعطف نشوی می گویند چه خمیر بدی! باکی نیست این میان دلم را در صندوقی گذاشته ام و سخت نگاهش داشته ام. دل عاشق است. هر چه می شود بشود باکی نیست ترس از مردن دل است... گر چه بشکند گرچه دلخوشی هایش کوچک باشد...
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند