امروز باز افتادم

و باز به خودم پیچیدم

از همه ی دردها و نامردی ها

از همه ی تقصیرهای خودم

از فلبم که تنها مانده 

از دستم که تنها مانده

از روح و تنی که بهشان قول داده ام سفت و محکم مواظبشان باشم تا زخم نخورند 

و به خودم میپیچم

مگر همه زندگی دل است؟ 

باید بکنی اش بندازی دور 

راحت تری

تا اینکه از شدت فشار و التماس حس کنی دارد مثل انار فشار داد میشود و قطره قطره ازش خون میچکد... 

نباشد بهتر است

بهتر است از اینکه بخواهی کسی فقط کسی  حتی کسی که نمیشناسی اش حتی در حد یک عابر پیاده بخواهی دستت را بگیرد و چند قدم راه بروی و بعد بروی و برود و ناشناس گم شوی... 

بهتر است از اینکه تمام انچه که هستی را نبینند و جلوی چشمت دست در دست باشند و تو نظاره کنی و اب شوی و اخر به جرم بی توجهی  برانندت و  نفهمند  تو گوشه ای کز کردی.... 

دستم را روی دلم میگذارم حرف نزند... تا کسی اتش نگیرد... 

خودم در خودم بپیچم و فقط درونم فریاد بزنم... بهتر است از اینکه خلقی بخواهد به جرم دلبری از یاری بسوزد... بگذار خودم بسوزم و تقصیرهام و سکوتهای نابجا 

بگذار خودم بسوزم و  نفهمی ها و لجبازی های کودکانه

بگذار خودم بسوزم که خودم هم دریغ کردم فقط چون ازم دریغ شد نگاه و محبت و توجه و ستایش و نثار کس دیگری شد... 

لعنت به خودم و دلم که اینهمه محتاج شد به غیر خدا و اینهمه زمین زده شد ...اینهمه... 

تهمتی که به شرافتم زده شد که هر لحظه از دردش توان زنده ماندن ندارم.... و فقط رفتم کربلا که از شدت این تهمت رها شم...سبک شم مغزم دلم ... مغزش دلش... و کو حلالیت؟  که سنگین ترین تهمت بود... اههه خیلییی سوختم... 

لعنت به تو که با بی مهری و نثار کردن توجهت به دیگران تنهام گذاشتی و با کثیف ترین تهمت بدرقه ام کردی!!! 



دیروز افتتاحیه اولین خروجی حرفه ای کارم بود

فکر میکردم چقدر دوستانم میان و سر میزنن اما اونطور که مورد انتظارم بود نشد... یه تعداد کمی امدند و رفتند و... چشمم به در بود که اشناها را ببینم

اما کسی نبود... 

همه به کنار " او " نبود

همان که در پروسه ی  وحشتناک ترین حادثه ی زندگی ام یک شب کنار برج میلاد و سوز سرما وقتی ساختن تصویر و داستان را شروع کرده بود به من گفت " من مسیر زندگی ام رو مشخص کردم ولی تو هنوز معلوم نیست چه میکنی" 

هنوز دانشجو بودم و در عوالم خودم و کارهای دانشجویی کوچیک

وقتی  برای فرار از اضطراب ان حادثه و فرار از یک فکر مغزی که هر لحظه تمام وجودت رو مثل خوره میخوره همزمان با دانشجویی ، شروع به کار کردن کردم... کاری که فقط دنبال تجربه ی کار بودم نه خودم... 

بعد از انجا... مدرسه و کار فرهنگی

و " او" همچنان در خانه مشغول نوشتن و دوران نقاهت و فراغت از حادثه بود...

عکاسی را شروع کردم ... عکاسی شهری...چقدر خوب بود دیدن ادمها از پشت قاب و بعد لمس احساس و کلمات و روزمره ی انها... 

ساعتها دوربین به دست در شهر میچرخیدم و عکس میگرفتم... 

سفر رفتم ... درون دردناکم را جای جای جا میگذاشتم

اما " او" که حالا نگاهم میکرد که ان حادثه ی دردناک  انگار درونم خاموش میشد و چنان سرخوش و سرمست عشق بودم که هر لحظه از دیدن انرژی و توان و غرور " او" و امید به اینده و زندگی اش و کار کردنش بیشتر به وجد میامدم و تمام توان خودم رو برای اداره ی امورات روزمره و زمینی میگذاشتم که او افکار دنیای ذهنی اش و شخصیتهای عالم ذهنش را به تصویر بکشد

چه خوب که تاریخ میزد... همه اتفاق ها را و من انقدر سرگرم روزمره شدم که خودم را فراموش کردم و فقط خودم را جایی بین ادمها و تنها و با دوربین میدیدم... ....

بگذریم... " او" که رفت و در کار و در دیگران غرق شد... من هم از غرق شدم... از دست رفتم..." او " ازدست رفت

و " او"  به توهم شلوغی اطراف من ... و دوری از من ... درست جایی که زندگی به سمت دوران ارامش قرار بود برود رهایم  کرد و تیر خلاص همه ی درد ها و رنجوری ها و عاطفه ی زخم خورده ام را به من زد و رفت... 

و من  و شلوغی توهم امیز دور و برم که جای خالی اش را هیچ وقت این شلوغی ها پر نکرد و بیشتر درون خودم در بین جمع ها خزیدم...دلقکی لبخند به لب ... خودش نبود و همیشه در حسرت  تجربه ی لحظه هایی که میگذراند با " او" بود. و مگر حجم خوشی  های من چقدر سنگین و بزرگ بود که از توانش خارج باشد... 

منی که به یه شب گردی ساده و تا انتها و ابتدای خیابانی رفتن دلخوش و سرخوش میشدم ، به خرید ساده ای حتی یرای زندگی روزمره و زمینی مان... به کارهای مشترکی که زیر سقف دوست داشتنی خانه مان میکردیم... 

به جاده رفتن ها... چه روزها و ظهرهاس ماه رمضان ، چه روزهای برفی، چه شبهای سرد ابان ماه... و من چقدر کنار " او" ، " خودم" بودم.... یاغی ای سرخوش و خندان و مست... مست از بودنش... پر از نیروی شادی درونی... و شیطنت های کودکانه... 

حالا

دیروز

هیچ کس نبود...

حتی ان ادمهای شلوغ هم نبودند... 

هیچ کس... 

من بودم و قابها یم 

و تبریک و تمجید و صحبت درباره ی ان  ها از زبان کسانی که من را نمیشناختند ... 

هاجر همیشه در حرکتی که الان و اکنون در سکون است... 

جمله ای هست که زیاد تکرارش میکنم چند سالی است... : راههایی هست که با دیگران شروع میشود و ادامه اش و لحظه های سختش تو هستی و خودت... خود خودت...

جایش خالی بود.... کنارم.... اما نه در قلبم...