من هر روز مرده های زیادی می بینم.مرده هایی که راه می روند حزف می زنند می خورند و می رقصند و نفس می کشند .مرده هایی که سرد گریه می کنند . بی روح می خندند .مرده های بی رویا. مرده هایی که به هم حتی نیم نگاهی هم نمی کنند و نمی دانند که شاید مرده ای زیر فشار مصیبت ها تقلا می کند تا اگر ذره جانی هم باشد گم نکند . مرده هایی که می شکنند و مرده های دیگر قدم روی خرده هاشان می گدارند. مرده هایی که از بودن و دویدن از رویا از بیداری از زندگی می ترسند و .....
اما من هم در این مرده ها مرده ام چون عادت کرده ام به دیدن این همه مرده....این همه....
****** قلم من گم شده است ونمی نویسم نمی فهمم نمی خوانم .و خسته ام ........
همین
..............................................................................................
..................................................................................................
.................................................................................................
...............................................................................................
..................................................................................................
حرفایی که نمی شه زد و داره حالم و بهم میزنه.........................
روزی روزگاری اسمان را که از دریچه ی کوچک اما بزرگ چشمانم نگاه می کردم ابی بود و افتاب گرم گرم گرم.روزی روزگاری بی دغدغه لبخند بود و عمر اشکها به اندازه ی ثانیه ها .دوست داشتن ها وسیع بود و ادمها در نظرم کدبندی نداشتند. همه چیز رنگارنگ بود. عشق می دوید و من نیز.می دیدم می شنیدم می گذشتم و به باد می دادم سختی ها مثل سیلی صورتم را سرخ نمی کرد و ماندگار نبود .دل خوشی طعم شیرین شکلاتی بود که حتی در خواب هم پرواز می کرد . اخمهای مادر و اشکها در پیراهن پدر و اخمهای پدر و دامن مادر .اما....اما گذشت و گذشت و گذشت تا من به اصطلاح فهمیده شدم .یعنی حالا سختی محکم سیلی می زد من با لبخند باید می پو شاندمش.عشق هم انقدر تند دوید که گم شد .حالا باری اشکها دنبال شانه ای بودم .هر جا را که نگاه می کردم سیاه و سفید خاکستری بود .هیچ کس خودش نبود .همه چیز پر از هیاهو و شلوغی .گم کردم .... از ان روزهای خوش کودکی وقتی گذشت . بومی جلوی رویم قرار دادم و هر روز با قلم و همان رنگهای کودکی ناکجا اباد خودم را نقاشی می کنم .نا کجا ابادی که می دانم روزی می رسم و کسی در انجا به انتظار من با اغوش باز ایستاده و اگر نبود و نمی دید من نیز نبودم....
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در ان هیچ کسی نیست که در بیسه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری است
که در ان پنجره ها رو به تجلی باز است
....
دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک بیشه به یک خواب لطیف
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت