گاهی که خاطرت منقبض می شود و دور تا دورت را چیزهای منقبض کننده پر کرده است دلت می خواهد خیالت را پروار دهی ۰۰۰به جایی که خاطرت منبسط شود۰ مثل من که حالا دلم می خواهد خیالم را ببرم یک جزیره ی افتابی ببرم به لنگکاوی۰۰۰ صبح بیدار شوم و بروم در سایه روشن افتاب روی برگهای سبز یه شیرکوچک و کیک لوبیا کوچک بگیرم بعد هم دوچرخه ای اجاره کنم و تا ظهر دورتا دورجزیره را وسط ادمهای غریبه که حتی زبانشان را نمی دانی تا جایی که توان دارم رکاب بزنم۰ ظهر که شدخسته و گرسنه غذای حاضری پر ادویه با یک لیوان بزرگ اب هندوانه بخورم۰ بعدهم برگردم و در خنکای اتاقی دراز بکشم و کتاب بخوانم تا خوابم ببرد۰ عصر که شد دوبارهکتاب را بردارم و بروم لب ساحل تا شب۰شب برگردم و فیلمی بزارم نگاه کنم یک لیوان بزرگ اب طالبی کنارم۰تا خوابم ببرد۰ حالا اگر خواست فردا بشود و دوباره درس و کار و درس و کار بشود۰۰۰ من خاطرم منبسط است۰۰۰گرچه این انبساط هر دفعه جای را طلب میکند۰۰و لزوما اینطور جاها نمی باشد

کسی بیاید به من بگوید چرا پنجره ها بسته است چرا کسی در نمیزند چرا باران نمیبارد چرا۰۰۰۰ چرا انچه باید باشد انچه نمیدانم چیست چرا نیست

کسی بیاید به من بگوید چرا پنجره ها بسته است چرا کسی در نمیزند چرا باران نمیبارد چرا۰۰۰۰ چرا انچه باید باشد انچه نمیدانم چیست چرا نیست

تو بودی که گفتی گفتی بمان ماندم۰ کنار ارزوهایت نشستم و با لبخند نگاهت کردم گفتی و شنیدم گفتی و شنیدم وگفتی و۰۰۰ ۰ من نگاه کردم وشنیدم۰ رفتی بالای بام ارزوهایت نشستی صدایت دور و دور تر شد تا اخر هرچه گوش تیز کردم نشنیدم۰۰۰ از پله ها بالا امدم و کنارت خودم را جا کردم ۰ با بی میلی جایم دادی۰ نمی خواستی کسی جز خودت فاتح ارزوهایت شود۰ حرف زدی صدایت به عادت فریاد زدن از بالای بام بلند بود۰ از بلندی صدا ان را نشنیدم۰ تو فاتح بودی و سرمست غرور و فراموش کردی ان کس که شنید و نگاه کرد و به خودت بالیدی و بالا رفتی من بودم۰۰۰ ۰ تو شبیه شده ای ۰۰۰ خودت نیستی۰ شبیه فاتحان ارزوها شده ای۰ نگاه کن هنوز به بالای بام نرسیده ای۰ دستم را بگیر مرا هم با خودت به بالای بام ببر۰ ارام باش هنوز روی پله ی اول ایستاده ایم۰۰۰ 

همه می دانند منو و تو از ان روزنه ی سرد عبوس باغ را دیدیم