باکی نیست از آنچه می شود. خمیر گونه منعطف می شوم به هر سمتی که بخواهند. پخته می شوم شاید هم بسوزم. سوختنم مهم نیست چون فقط خودم می فهمم. و دیگران با صورتهایی حق به جانب نگاه می کنند حرف می زنند. تو این وسط کجای کاری؟! ورز داده می شوی... اما چه کسی می فهمد. اگر خوب منعطف نشوی می گویند چه خمیر بدی! باکی نیست این میان دلم را در صندوقی گذاشته ام و سخت نگاهش داشته ام. دل عاشق است. هر چه می شود بشود باکی نیست ترس از مردن دل است... گر چه بشکند گرچه دلخوشی هایش کوچک باشد...
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند
واست دیر بفهمى که جرا اواره دردى،واست زود زود از این خلوت به شهر عشق برکردى!
khanome hajar khamir ke pokhte shod shekl migireha?!
:(