در حال خزیدنم. درون کتاب ها، کتابهایی که ذهن ادمهای دیگر درشان کلمه شده است. از شهر و ادمهایش فراری شده ام. حوصله شان را ندارم. از این که در تاکسی بنشینم و هی غر زدن مسافران و فلسفه بافی و جامعه شناسی راننده ها و چانه زدن هایشان سر پول خرد را بشنوم. از اینکه .... شرح واضحات ادمهای شهر کار بیهوده ای است. حتی حوصله ی نوشتنشان را هم ندارم. در حال خزیدنم، درون کتاب ها... کتابهایم.

این روزها نمی دانم چرا کم حرف شده ام. نوشتن را که خیلی وقت است کنار گذاشتم، خواندن را هم. نوبت به حرف زدن رسیده. هرکه هرچه می گوید فقط مات نگاهش می کنم. مسخ شده، یخ زده، بعد اگر حرف بد باشد، قلبم کمی می سوزد. اما بازهم زبانم تنبل شده و حوصله ی حرف زدن ندارد.

چشمهایم به نسبت خوب کار می کند. میبینم، عکس می گیرم. من و دوربینم.... از بد حال من، این اواخر چند باری که به عکاسی رفتم، نه من دیدم، نه دوربینم. بی حوصله گشتم و گشتم...

حالا می خزم... مثل یک موجود خزنده روی صفحه های کتاب.

دنیای بیرون نفس تنگی می آورد. همینجا بهتر است. همین جای قدیمی و کهنه و خلوت.


اینجا کلا برای کلمات اشفته ام است. زیاد به معنا و مفهوم چیدمان کلمات فکر نمی کنم.

بهانه ای برای حال بد نیست، اما چرا حال بدم، چرا این حیرانی و اشفتگی ام، خوب که نمی شود هیچ، هر روز سرگردن تر میشوم.

بیا، بیا برویم سرزمین غریبه ها، چه فرقی می کند متمدن باشند یا نباشند، درختی باشند یا زمینی، یا اصلا هوایی. همین که زبانشان را نمی فهمی و فقط لبخند ابلهانه صورتشان را می بینی، همین بس است. سرخ باشند، زرد، یا سفید فرقی نمی کند. بهتر از آشناهای غریبه اند. هم زبان و همرنگند اما انگار هر کدام از کره مریخ آمده اند.

اینجا را دوست ندارم. حتی راحت نفس نمی کشی....دود نفس می کشی. دود بخور. دود خوب است. بدنت را واکسینه می کند، شبیه همین اشنا غریبه ها می شوی. نه اشکشان اشک است نه لبخندشان. 

این حال نا بسامانم کی سامان قرار است بگیرد.

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد...

منتظر اذان صبحم، که مثل هر روزه این ماه نماز صبح بخونم و بعد بخوابم. عادت شده. کندن از عادت سخته. 

همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست

از فردا قراره تنها شم. بی پناه. این ماه که تموم میشه، گرسنگی و تشنگی هم تموم میشه. اما با اینکه فردا عیده از رفتن این ماه ناراحتم خیلی. اخساس تنهایی میکنم. بی پناهی. انگار از یه خونه ی امن خدایی پتاب شدم دوباره بین شهر و ادمهای ... . 


کوچه های سنگ صبور

انقلاب... خیابان انقلاب... میدان انقلاب... انگار، انگار همه ی مرا میشناسد. همین خیابان بود که کوچه کوچه هایش تنهایی ام را بغل میکرد. سرد بود میلرزیدم. لا به لای گرمای مغازه هایش گرم میشدم و انتظار میکشیدم. همین خیابان بود که لا به لای ادمهای عجولش که تند تند راه میرفتند، منی که اهسته و منتظر قدم میزدم، اشک هایم را پیدا میکرد و از صورتم گم میکرد. سرد بود و قدم هایم را سمت کافه ای هل میداد. فنجان قهوه تمام رگ هایم را گرم میکرد. منتظر منتظر منتظر.... تلفن زنگ میخورد و انتظار تمام میشد. خسته ولی دوان دوان میرفتم. ولی روحم همچنان منتظر بود . زیاد نیست زمانی که از ان روزها گذشته ! شاید اندازه دو سال. همچنان من هستم و خیابان انقلاب. اندوه دیگر در صورتم نیست. فقط در قلبم زندانی است. روی قلبم یخ میگذارم.  به خیابان ها و مغازه ها میخندم. من هنوز منتظرم!

تو باش

حتی اگر هیچ کس نباشد

تو باش

همه اینها که می بینی

هستند

ولی نیستند

تو باش

بودنت کافی است

بیشتر از کافی

تو باش

بودنت بی ترس است

بی دلهره ی نبودن

کم بودن

تو باش

بودنت 

گرمای خوب روز برفی است

بودنت همه چیز ست

بی نهایت است

ابد است

همان ابد که همیشه میگفتم

و فقط تو

فقط تو می شنیدی

تو می شنیدی

می دیدی

تو 

وجودم بودی

دم و بازدمم

تو باش

بی خیال  تنهایی

تو باش