ایثار .... اسم قشنگی بود.... خوب است که هستی و امدی در نوشته هایم...حالا باید منتظر باشم پیدایت کنم... کجا؟ نمی دانم بین این شهر شلوغ نیستی می دانم. یاغی کوچک ی که بودم بین این شهر و هیاهویش گم شدم. حالا تو آمدی که مرا پیدا کنی؟ یا من باید تو را پیدا کنم.
ایثار ان روز رفتم که از چاه اب بیاورم شب بود و من هراس زده. در چاه ماه را دیدم که نور میریخت . و صورت خودم بود و صدای تو. اما باز تو نبودی؟ کجای این عالم ناپیدا بودی و یکهو سر و کله ات پیدا شد و دوباره رفتی. من که ندیده بودمت. من که نشنیده بودمت. یاغی کوچک این سالها عاشق بود. عاشق کبوتری که هی میرفت و می آمد. .. تمام دنیایش کبوتر سفیدی بود که من آب زلالش بود. یک روز کبوتر رفت و من به خیالم همچنان جلد من و دلم است. اما رفت. و من فهمیدم چقد دنبال این کبوتر سفید در آسمان ها و زمین دویدم . یاغی کوچک حالا زخمی است.
ایثار اب چاه بالا نمی اید که سطلم به ان برسد. هستی؟ می آیی؟ تو که تازه پیدایت شد. چرا یکهو رفتی؟ امدی و صدایم زدی و گفتی بیا و رفتی... از کجا آمده بودی کجا رفتی نمی دانم. اما من ماندم در انتظار... حالا در این خیال می نویسم. کبوترم گم شد نه در اسمان هست نه در زمین رهایم کرد با پاهای خسته و تن زخمی و رفت .... شاید یک شب که خواستم از چاه اب بردارم لبه ی سنگی چاه نشسته باشد منتظرم. اما نیست الان نیست. و خیال خامی است.
ایثار تو بگو کبوتر سفید من کجا پیدایش می شود؟ شاید هم رفته. ایثار بیا و مرا با خودت ببر. همانجا که نمیدانم کجاست. همانجا که ان گرگ و میش صبح که ترسیدم و از بلندی ایوان پریدم دستم را گرفتی و کشیدی و من حتی صورتت را ندیدم. گفتی بیا بریم نترس.... هیچ وقت نترسیدم.... اما ...
بیدار شدم... تو نبودی... من کجا قرار بود برم و تو از کدام کهکشان امده بودی که حتی صورتت پیدا نبود. کبوتر من ستاره ی دنباله داری که در کهکشان جست و سوخت و غیب شد... دیگر نیست. تویی که امدی مرا ببری کجا رفتی؟ چرا از خواب پریدم و تو را که تازه یاب بودی گم کردم.
خسته ام و این سخره های سنگی برف گرفته ی روی دوشم مدام سنگی تر میشود. ایثار ُ دستهایم را ببین... من هنوز ۳۰ ساله ام.... چشمهایم اما انگار دوران را گشته اند. ایثار انقدر می نویسم تا دوباره بیایی پیدایت کنم ببینمت و دستهای کوچک سرد ۳۰ ساله ام را بگیری و سرم را بین گودی شانه هایت..... و چشم باز کنم و دوباره از ته دل بخندم و دلم پروانه کند. ستاره ی دنباله دار من کبوترمن گم شد رفت جلد جایی دگر شد. انکه رفتنی است بگزار برود هیچ دلی مانع رفتن دلی که مدام گریزان است نمی شود. ایثار تو بیا... نگاه اشنای من باش بین اینهمه غریبه. بین این شهر شلوغ نیستی می دانم. به خوابم بیا.... مثل همان شب که آمدی و به ثانیه ای رفتی.... دستهایم هنوز سرد و تنهاست. دستهای ۳۰ ساله ام.
امروز باز افتادم
و باز به خودم پیچیدم
از همه ی دردها و نامردی ها
از همه ی تقصیرهای خودم
از فلبم که تنها مانده
از دستم که تنها مانده
از روح و تنی که بهشان قول داده ام سفت و محکم مواظبشان باشم تا زخم نخورند
و به خودم میپیچم
مگر همه زندگی دل است؟
باید بکنی اش بندازی دور
راحت تری
تا اینکه از شدت فشار و التماس حس کنی دارد مثل انار فشار داد میشود و قطره قطره ازش خون میچکد...
نباشد بهتر است
بهتر است از اینکه بخواهی کسی فقط کسی حتی کسی که نمیشناسی اش حتی در حد یک عابر پیاده بخواهی دستت را بگیرد و چند قدم راه بروی و بعد بروی و برود و ناشناس گم شوی...
بهتر است از اینکه تمام انچه که هستی را نبینند و جلوی چشمت دست در دست باشند و تو نظاره کنی و اب شوی و اخر به جرم بی توجهی برانندت و نفهمند تو گوشه ای کز کردی....
دستم را روی دلم میگذارم حرف نزند... تا کسی اتش نگیرد...
خودم در خودم بپیچم و فقط درونم فریاد بزنم... بهتر است از اینکه خلقی بخواهد به جرم دلبری از یاری بسوزد... بگذار خودم بسوزم و تقصیرهام و سکوتهای نابجا
بگذار خودم بسوزم و نفهمی ها و لجبازی های کودکانه
بگذار خودم بسوزم که خودم هم دریغ کردم فقط چون ازم دریغ شد نگاه و محبت و توجه و ستایش و نثار کس دیگری شد...
لعنت به خودم و دلم که اینهمه محتاج شد به غیر خدا و اینهمه زمین زده شد ...اینهمه...
تهمتی که به شرافتم زده شد که هر لحظه از دردش توان زنده ماندن ندارم.... و فقط رفتم کربلا که از شدت این تهمت رها شم...سبک شم مغزم دلم ... مغزش دلش... و کو حلالیت؟ که سنگین ترین تهمت بود... اههه خیلییی سوختم...
لعنت به تو که با بی مهری و نثار کردن توجهت به دیگران تنهام گذاشتی و با کثیف ترین تهمت بدرقه ام کردی!!!
دیروز افتتاحیه اولین خروجی حرفه ای کارم بود
فکر میکردم چقدر دوستانم میان و سر میزنن اما اونطور که مورد انتظارم بود نشد... یه تعداد کمی امدند و رفتند و... چشمم به در بود که اشناها را ببینم
اما کسی نبود...
همه به کنار " او " نبود
همان که در پروسه ی وحشتناک ترین حادثه ی زندگی ام یک شب کنار برج میلاد و سوز سرما وقتی ساختن تصویر و داستان را شروع کرده بود به من گفت " من مسیر زندگی ام رو مشخص کردم ولی تو هنوز معلوم نیست چه میکنی"
هنوز دانشجو بودم و در عوالم خودم و کارهای دانشجویی کوچیک
وقتی برای فرار از اضطراب ان حادثه و فرار از یک فکر مغزی که هر لحظه تمام وجودت رو مثل خوره میخوره همزمان با دانشجویی ، شروع به کار کردن کردم... کاری که فقط دنبال تجربه ی کار بودم نه خودم...
بعد از انجا... مدرسه و کار فرهنگی
و " او" همچنان در خانه مشغول نوشتن و دوران نقاهت و فراغت از حادثه بود...
عکاسی را شروع کردم ... عکاسی شهری...چقدر خوب بود دیدن ادمها از پشت قاب و بعد لمس احساس و کلمات و روزمره ی انها...
ساعتها دوربین به دست در شهر میچرخیدم و عکس میگرفتم...
سفر رفتم ... درون دردناکم را جای جای جا میگذاشتم
اما " او" که حالا نگاهم میکرد که ان حادثه ی دردناک انگار درونم خاموش میشد و چنان سرخوش و سرمست عشق بودم که هر لحظه از دیدن انرژی و توان و غرور " او" و امید به اینده و زندگی اش و کار کردنش بیشتر به وجد میامدم و تمام توان خودم رو برای اداره ی امورات روزمره و زمینی میگذاشتم که او افکار دنیای ذهنی اش و شخصیتهای عالم ذهنش را به تصویر بکشد
چه خوب که تاریخ میزد... همه اتفاق ها را و من انقدر سرگرم روزمره شدم که خودم را فراموش کردم و فقط خودم را جایی بین ادمها و تنها و با دوربین میدیدم... ....
بگذریم... " او" که رفت و در کار و در دیگران غرق شد... من هم از غرق شدم... از دست رفتم..." او " ازدست رفت
و " او" به توهم شلوغی اطراف من ... و دوری از من ... درست جایی که زندگی به سمت دوران ارامش قرار بود برود رهایم کرد و تیر خلاص همه ی درد ها و رنجوری ها و عاطفه ی زخم خورده ام را به من زد و رفت...
و من و شلوغی توهم امیز دور و برم که جای خالی اش را هیچ وقت این شلوغی ها پر نکرد و بیشتر درون خودم در بین جمع ها خزیدم...دلقکی لبخند به لب ... خودش نبود و همیشه در حسرت تجربه ی لحظه هایی که میگذراند با " او" بود. و مگر حجم خوشی های من چقدر سنگین و بزرگ بود که از توانش خارج باشد...
منی که به یه شب گردی ساده و تا انتها و ابتدای خیابانی رفتن دلخوش و سرخوش میشدم ، به خرید ساده ای حتی یرای زندگی روزمره و زمینی مان... به کارهای مشترکی که زیر سقف دوست داشتنی خانه مان میکردیم...
به جاده رفتن ها... چه روزها و ظهرهاس ماه رمضان ، چه روزهای برفی، چه شبهای سرد ابان ماه... و من چقدر کنار " او" ، " خودم" بودم.... یاغی ای سرخوش و خندان و مست... مست از بودنش... پر از نیروی شادی درونی... و شیطنت های کودکانه...
حالا
دیروز
هیچ کس نبود...
حتی ان ادمهای شلوغ هم نبودند...
هیچ کس...
من بودم و قابها یم
و تبریک و تمجید و صحبت درباره ی ان ها از زبان کسانی که من را نمیشناختند ...
هاجر همیشه در حرکتی که الان و اکنون در سکون است...
جمله ای هست که زیاد تکرارش میکنم چند سالی است... : راههایی هست که با دیگران شروع میشود و ادامه اش و لحظه های سختش تو هستی و خودت... خود خودت...
جایش خالی بود.... کنارم.... اما نه در قلبم...
چه شکلی باید قلبت و بکنی؟ بدون قلب چه شکلی میشه زندگی کرد؟ با قلب باتری ای؟ یا قلب تقلبی؟ ادما با قلب مصنوعی راحت تر زندگی میکنن شاید
اره زندگی جاری ه ... ادما میمیرن.... تو عزیزاتو دفن میکنی... تمام خاطراتشون گلوتو چنگ میزنن... یه غده ی سرطانی تا ابد میشینه جای قلبت. یه غده ی سرطانی که مثل اتیشه. هی سینه ات میسوزه میسوزه... حسرتش هر روز بیشتر ابت میکنه... نمیکشدت تموم شه... فقط ابت میکنه... ریز ریز ریز ریز ریز...
اب شو... حقته... باید تاوان بدی... کدوم دوست داشتنی درد نداشته که این یکی بخواد نداشته باشه...
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانههای سادهٔ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
«دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
****
چرا انقدر این شعر به حال من میخوره.... چرااا؟!!