همه چیز نیاز به انگیزه و اشتیاقی دارد...قبل از برگشتن همه ی وجودم اشتیاق بود اما اشتیاقی همراه با دلهره. نمیدانستم که این اشتیاق کی التهابش سرد می شود... اما به محض رسیدن داتنگ او شدم و تمام التهابم فروکش کرد....
نه حوصله ای چیزی.....فقط فکرهای بیهوده حسرت و خاطره.... لحظه هایی که دریافتمشان و لحظه هایی که رفتند.... جاهایی که می شد بروم و نرفتم.....
همیشه شروع مراحل جدید کمی اظطراب اور است و من همیشه در حال تجربه ی این هستم.....و به اندازه ی تمام مراحل در حال بزرگ شدنم....و ممکن است در تمام این مراحل چیزی را جا بگذارم....
اما نکند انقدر بزرگ شو م که مثل ادم بزرگها ادمکی کاغذی شوم؟ ....
کاغذ و قلم تنها مفر و گریز از دلتنگی.....
انقدر می نویسم و می نوسم و می نویسم که می بینم تمام صفحه ی کاغذم پر شد از کلمات تکراری....بعد به خودم می گویم که زمان را هر چقدرم در مهار دلتنگی قدر باشی نمی نوانی جلو ببری.و خیلی چیزها به دست این زمان افسار گسیخته است.....

بین خودمان بماند دلم تنگ شده است ... و شیشه ی بغضم منتظر تلنگری کوچک....
می دانی تدم ها غم انگیزترین موجودات زمینند...چهره های خسته شان خسته ام می کند....افتاب اینجا خشن است... چشم را می سوزاند... ادمها انگار همه جای دنیا به گونه ای مسخ شده اند.... اینجا از خشتگی و فشار و انجا از خوشی... همه مسخند و مثل ادمکهای کوکی به دنبال مقصدی نا معلوم راه می روند و گاه می دوند.
انجا گنجشک ها از صبح زود می خواندند. صدایشان به همه جا می رسید. فریاد می کشیدند. اما اینجا صدایشان میان تمام هیاهو ها سرکوب شد.گم شد. انجا از بی حادثه گی کسل می شوی و اینجا از روزهای پر حادثه.....
شوق برگشتن داشتم (با هم) . اما باز هم :
سر ارادت ما و استان حضرت دوست......
به روزهای اخر که رسید .. ماندم میان دو راهی دل.....دیدم همه ی ان چیزهاایی که شوقشان را دشتم دیگر دلم را متلاطم نمی کنند . اینجا هم که...!!!
به اجبار روزها برگشتم . بی او.... و حالا در این افتاب خشن حس می کنم سایه ام گم شده است....
سرما بی او خشکم می کرد و گرما ذوبم می کند....
حرفهای همیشگی سلام دلتنگی سلام سلام دوباره به همه چیزهای تکراری تنهایی....
منتظرم....

]چشم هایم را بستم و کوچه های رفته را دوباره مرور کردم. شاید پیدا کنم تکه های جامانده ام را. اخر چرا ؟ من که سر مست از شادی و غرور داشتنت دست در دست تو کوچه ها را رفتم ...
حالا لبخندهای استخوانی ام سوغات کدام کوچه بود نمی دانم....

نوشدارویی باید!

لطفا کسی بیاید و به این همه چرا های من جواب دهد. به کلمه ای راضی ام! گاهی بین همه چیز گیر می کنم که کلا همه چی برای چی؟ گیرم من به بالاترین حد از همه چیز رسیدم بعد چی؟ کلا گاهی دچار یاس فلسفی می شوم!
****
خیلی وقت است که حتی حوصله ی نوشتن ندارم.این همه دلتنگی و گاه نا امیدی که تمام صفحه ی مرا اشغال کرده کجا ببرم ؟
از چی اصلا باید بنویسم؟ از کدوم حرف نگفته...یا کدوم گفته رو باید تکرار کنم؟ چه حرف جدیدی هست...؟
نمی دونم حوصله ی ادما رو دارم یا نه؟ نمی دونم.....
فکر می کنم ذهنم خواب رفته و اندکی بی حوصله شده . از کی نمی دونم.چرا نمی دونم . به گمانم مرض لا علاجی گرفته ام... ( شاید هم نا شناخته) چون کسی نفهمید یاس فلسفی یعنی چه! شاید هم من بیگانه ی دیوانه شدم! حوصله ی درد دل کردن و حرف زدن از ذهن خواب رفته ام با کسی ندارم!

وجودم مدتی است که خسته است . و مدتی است می گردد و می گردد و می گردد!. توان قدم برداشتن ندارم