لحظه ای در درونم مصیبت بزرگ فریادی پیچید آنقدر این فریاد درد بزرگ بود که حنجره ام یاری نکرد . پژواک فریاد چنان در درونم پیچید که تک تک سلول هایم را لرزاند . کاسه وجودم لبریز شد . کاسه ای کوچک و کم ظرفیت انقدر کوچک که کاسه نیست پیاله ای ست . وای بر من که با این پیاله ی کوچک چگونه ذره ای از این مصیبت عظیم را درک کنم....!!!
........................................................
...........................................................................................
...............................................................................................................
........................................................................................................
............................................
.
باید یاد گرفت که ارمانی فکر نکرد...رویا پردازی نکرد... توقع نداشت ...عادت نکرد.....چیزی نخواست...حرفی نزد.... از همه مهمتر به یاد داشته باشی که خودت تحمل کنی خودت کارهایت را بکنی... به خواسته های دیگران توجه کنی...الطاف را درک کنی و اگر کاری برای دیگران کردی بی چشم داشت باشد............
می دانی صحبت از چیست؟ چرا می ایم و می نشینم و از روایت دردناک عزیزترین های این عالم قلبم فشرده می شود و اشک از دریچه های قلبم می جوشد؟ به این می اندیشم : من کجا و " مقام محمود " کجا؟!!!! اه که این درد بزرگی است که حتی قسمت کردنی نیست. فاصله فرسنگ هاست . ایا من از ان دور از مقام محمود تو که بار ها در زیارت عاشورا از ان بی تفاوت می گذرم دیده می شوم؟