من در این نزدیکی
یا در ان دورترین نقطه ی شهر
که خدا حاکم بود
من در انبوه شعور و ایمان
مردمی را دیدم
که به یک کاغذ سبز
التماس دعا میگفتند
من در ان دورترین نقطه ی شهر
که خدا حاکم بود
روستایی را دیدم
اب نداشت
باغی
تهی از سبزه و گل
بزخری را دیدم
حاصل رنج زنان را به تومانی خرید
دختری دیدم
در فرار از خانه
و سگی
ارام خزیده است در لانه
من دراین نزدیکی
حاکمانی دیدم
غرق انبوه شعور و ایمان
مردمانی
روز و شب در پی نان
شیرمردانی دیدم
بی رمق اوفتاده
و در اندوه فراموشی تاریخ گل سرخ
خودزنی می کردند
در شگفت امدم
انجا که خدا حاکم بود
از همان ها که خدا می گفتند
بی خدایی دیدم....!!!
فکر کنم فروردین ماه بود . یک روز صبح با اظطراب از خواب بیدار شدم . خوابی دیدم که خیلی مضطربم کرد . خواب دیدم از پنجره به خیابان ها نگاه می کنم همه جا پر از دود است و ویران مردم هراسان می دویدند و جنازه هایی روی زمین بود و تمام تلفن ها قطع ...
****
یک هفته قبل از انتخابات مردم پر از شور و هیجان ...همه رنگ ادم با یک رنگ ...خوشجال بودم....
***
۲۲ خرداد رای دادم از ساعت ۱۱ بی بی سی رو نگاه کردم ...شبکه های خودمان را نیز و ---------> قضاوت کردم
***
شنبه صبح : شهر ساکت بی حس بی رمق چهره ها درهم انگار روی شهر خاک مرده پاشیده اند
***
شنبه بعد از ظهر رو به عصر : بی بی سی نگاه می کنیم . یکی زنگ زد : فاطمی درگیری شده....
نفر دوم:فاطمی.... زنگ زدم از فائقه پرسیدم ... راست بود...
***
رفتیم فاطمی . مردم گروه گروه اعلامیه ی کپی شده ی میرحسین را می خواندند . به سمت میدان نزدیک شدیم ورودیه وزارت کشور چند صف یگان ویژه بود . مردم کم کم دور هم جمع شدند شعار دادند پراکنده شدند . لحظه به لحظه به تعداد موتور سوار ها و یگان ویژه اضافه می شد . مردم دوباره جمع شدند چند قدم جلو رفتند ناگهان...
از روبه رو و از بین مردم(لباس شخصی ها) حمله کردند . فرار کردیم و در ان بین که محکم چادرم رو گرفته بودم و می لرزیدم و می دویدم دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم : یا حجه ابن الحسن عجل علی ظهورک .... بغض گلویم را گرفت ... نبودنش بیشتر حس شد ...
دیدم چه جور زدند دیدم وقتی یگان ویژه به مردم نرسید با پاره اجر زد ...مردم هم دیدند و یاد گرفتند ....
و من تا امروز چه چیز هایی که با چشم خودم ندیدم ( صدای سوت می اید از همین بالا از سرم)
****
روز به روز غربت نبودنش را بیشتر حس می کنم ... این روزها وقتی می بینم برای حفظ قدرت حاضرند هر کاری حتی خلاف دین بکنند برای رسیدن به هر هدفی هر کاری کنند وقتی قران بر سر نیزه می کنند وقتی خون هایی به ناحق ریخته می شود و می گویند نایب بر حقی !!! برای تو هست ....!!!!!!!!!!!!(صدای سوت) اشک می ریزم بدنم از اینهمه ریا و دروغ و از اینهمه ....(کلمه ندارم) اتش می گیرد . بازی با احساسات و دین مردم می کنند وقتی به نام مولایم حسین ( که عالم عزادار اوست) مردم را جمع می کنند و برای نایب!!! سینه می زنند........... وقتی...
چقدر حرف و درد هست برای نالیدن از این جماعت از این بسیجی نمایان از این زاهدان ریایی از این....اینهایی که حرمت خون هیچ شهیدی از ان ۸ سال را هم نگه نداشتند . خواستم برای یک بار هم که شده بنویسم شاید شاید کمی ارام شوم ....و نمی خواهم دینم کسانی که قدرت دستشان است باشند
***
چشمانت را باز نکن دنیا سیاه و دود گرفته است . باد می اید باد غارت گر دینت را محکم بگیر مبادا که غارتش کنند....
امام من آقای من انقدر بزرگ و بزرگواری که غربت بر قامتت نمی اید ...
هل من ناصر ینصرنی؟ کیست که از بند خاک رها شود ؟
« ای دل تو چه می کنی ؟ می مانی یا می روی؟ داد از ان اختیار که تو را از حسین (ع) جدا کند!»
جمله ی در« از شهید مرتضی اوینی
درست ۱۸ روزه که پا به کلبه ی خودم گذاشتم . بعد از اون شب بارونی که خدا همه جوره رحمتش رو تمام و کمال مثل همیشه بر سرم نازل کرد زندگی جور دیگه ای شروع شد . انجام کار خونه همراه با درس خوندن سخته خصوصا اگه خودت همش بریزی و بپاشی ... درسا هم که بسیار عقب افتاده و این عقب افتادن با گم شدن تمام جزوه هام همراه بود .
در کل با وجود همه ی این کارا از خزیدن توی خونه و انزوا لذت می برم . از اینکه تمام وقت اداره ی همه امور دسته خودمه لذت می برم . اگه روزها توی خونه باشم مثل قبل هوس بیرون رفتن نمی کنم . خودمم ....
امشب ترسی خسته از روزگار در دلم نشسته است که نمی دانم از چه و از کجاست . دلم ناکجا اباد نوشته هایم را می خواهد تا ذهنم را مثل همیشه انجا ببرد . ناکجا ابادی که در انتهای یک جاده ی تاریک می درخشد و شاهزاده کوچولو سوار بر قطاری که به اندازه ی تاریخ عمر دارد و پیر و کهنه شده است امید رسیدن دارد . ناکجا ابادی که نمی دانم چگونه است هر چه هست مثل روزگار ما و شهر ما نیست . خود هر چیز در ان جاست نه سایه هایش. ما با سایه ها زندگی می کنیم . خود ها خودشان را پشت سایه شان پنهان کرده اند. شاهزاده کوچولو از سایه های کور و خسته و پر اضطراب می ترسد . از دغدغه های تلخ سایه ها ...دلش دغدغه ی شیرین می خواهد اما نمی داند چیست و چه شکلی است . شب ها صبح نشده از خواب بر می خیزد و جاده همچنان تاریک است و فاصله تا ناکجا اباد نامعلوم...ناکجا اباد چه شکلی است؟