-
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1397 22:45
بازم اینجا بازم من و تنهاییهام که هرجا میخوام دور بریزمشون از من کنده نمیشن... اینبار تنهاییم عمیق تره.... اونقدر عمیق که اگار خودم و گم کردم همه چی رو گم کردم حرف زدنم کلامم رابطه ام دوست داشتنها متنفر بودن هام .... شبیه خودم نیستم انگار یکی دیگه ام... خودمم خودم و تنها گذاشتم... دلم میخواد درون خودم و شستشو بدم دلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 دیماه سال 1395 12:00
اشکهایی که آروم و ریز میان و روی گونه هات قل می خورن...از قلبت می جوشن.... آدمهایی که میان.... ولی هیچ کدومشون پرت نمی کنن...یه تیکه ازت می کنن و می برن آدمهایی که هستن و نیستن... تویی که هیچی خوشحالت نمی کنه... هیچی برات جذابیت نداره....... آدمهایی که هستن و از فرط نگرانی نمی تونی نبینیشون....نمیتونی بهشون پشت که بس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذرماه سال 1395 13:32
سلام دنیای مجازی، دنبال جایی می گشتم که کلمات را پرتاب کنم و در آنجا شناور شوند و هیچ جا ننشینند. اصلا کسی نبیندشان ...روی جایی ننشینند. فقط یک سری مخاطب ناشناس بیایند و بخوانند و بروند... معلق باشند و شناور مثل خود من و ذهنم.... باید خیلی کارها کنم... وقت کم است. مثل همیشه ی زندگی وقت کم است. باید دوید. روزها دارند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 بهمنماه سال 1393 23:18
در حال خزیدنم. درون کتاب ها، کتابهایی که ذهن ادمهای دیگر درشان کلمه شده است. از شهر و ادمهایش فراری شده ام. حوصله شان را ندارم. از این که در تاکسی بنشینم و هی غر زدن مسافران و فلسفه بافی و جامعه شناسی راننده ها و چانه زدن هایشان سر پول خرد را بشنوم. از اینکه .... شرح واضحات ادمهای شهر کار بیهوده ای است. حتی حوصله ی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 آبانماه سال 1393 00:38
اینجا کلا برای کلمات اشفته ام است. زیاد به معنا و مفهوم چیدمان کلمات فکر نمی کنم. بهانه ای برای حال بد نیست، اما چرا حال بدم، چرا این حیرانی و اشفتگی ام، خوب که نمی شود هیچ، هر روز سرگردن تر میشوم. بیا، بیا برویم سرزمین غریبه ها، چه فرقی می کند متمدن باشند یا نباشند، درختی باشند یا زمینی، یا اصلا هوایی. همین که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مردادماه سال 1393 04:06
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد... منتظر اذان صبحم، که مثل هر روزه این ماه نماز صبح بخونم و بعد بخوابم. عادت شده. کندن از عادت سخته. همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست از فردا قراره تنها شم. بی پناه. این ماه که تموم میشه، گرسنگی و تشنگی هم تموم میشه. اما با اینکه فردا عیده از رفتن این ماه ناراحتم خیلی. اخساس تنهایی میکنم....
-
کوچه های سنگ صبور
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 19:59
انقلاب... خیابان انقلاب... میدان انقلاب... انگار، انگار همه ی مرا میشناسد. همین خیابان بود که کوچه کوچه هایش تنهایی ام را بغل میکرد. سرد بود میلرزیدم. لا به لای گرمای مغازه هایش گرم میشدم و انتظار میکشیدم. همین خیابان بود که لا به لای ادمهای عجولش که تند تند راه میرفتند، منی که اهسته و منتظر قدم میزدم، اشک هایم را...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آبانماه سال 1392 03:49
تو باش حتی اگر هیچ کس نباشد تو باش همه اینها که می بینی هستند ولی نیستند تو باش بودنت کافی است بیشتر از کافی تو باش بودنت بی ترس است بی دلهره ی نبودن کم بودن تو باش بودنت گرمای خوب روز برفی است بودنت همه چیز ست بی نهایت است ابد است همان ابد که همیشه میگفتم و فقط تو فقط تو می شنیدی تو می شنیدی می دیدی تو وجودم بودی دم...
-
دیده شود یا نشود!
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 00:49
مهم نیست بخوانند یا نخوانند. دلتنگی حرف جدیدی نیست . جذاب و پر طرفدار هم نیست. چیزی که چنگال در گلویت در قلبت فرو میبرد، جذاب نیست دوست داشتنی نیست! فکر، فکر، فکر... اطرفام پر از عزیزانی است که کوچکترین اخم ابرویشان تمام فضای فکرم را به لحظه ای اشفته میکند و تمام دغدغه ام هستند. اینجا جای امنی است، غریبه است، اشنا...
-
مهر با بوی ابان
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 15:09
فکر میکردم ساعت ها خواب عمیق از این درد کم میکند و مثل همیشه سرم بی وزن میشود. اما... نشد! سرم ، نه سرم نه. فکرم درد میکند که حتی خواب علاج نشد. روی صندلی نشسته ام و به دیروز، به روز قبلش، به روزهای روزهای روزهای قبلش ، به دوسال قبل، همین روز فکر میکنم. دلم هم سنگین میشود، مثل سرم. دوسال قبل... عید قربان، روز عرفه،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 22:41
خیلی خاک گرفته....مهم نیست....همه ی جاهایی که می نوشتم خاک گرفته...دفترام...کاغذای یادداشتام... نوت موبایل و.... ام. اینجا هم روش... این روزا دیگه کی حوصله داره بنویسه.... شاید دچار پیری زود رس شدم. -مگه پیرا چیزی نمی نویسن؟ -نه! حوصله نوشتن ندارن....اصلا کلا حوصله ندارن. نه حرف بزنن. نه بشنون. نه بنویسن. -پس ادمای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 15:47
روزهای زیادیه نیومدم اینجا! حرف هست زیاد هست... نای گفتن نیست...گفتن و گفتن و نوشتن و نوشتن علاج نشد که نشد حالا مگر سکوت علاج شود. وقتی باد مخاطب باشد خوب است اما علاج نمیشود دردی. پس سکوت باید کرد. حتی منبع درد هم گم شد! اما درد نرفت! درمان کجاست؟ نمیدانم! از این دنیای پیر و کهنه و تاریک هیچی هیچی نمی خوام ارغوانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهرماه سال 1391 02:54
اینجا اینجا خیلی خسته و تنها شده، ساکت و سوت و کور. غمگین! اومدم سری بزنم شاید هردو حالمون بهتر بشه هم . شاید اینجا این صفحه از تنهایی در بیاد! حال هردمون گرفته است می دونم باید بیشتر اینجا بیام
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 07:47
گاهی که خاطرت منقبض می شود و دور تا دورت را چیزهای منقبض کننده پر کرده است دلت می خواهد خیالت را پروار دهی ۰۰۰به جایی که خاطرت منبسط شود۰ مثل من که حالا دلم می خواهد خیالم را ببرم یک جزیره ی افتابی ببرم به لنگکاوی۰۰۰ صبح بیدار شوم و بروم در سایه روشن افتاب روی برگهای سبز یه شیرکوچک و کیک لوبیا کوچک بگیرم بعد هم دوچرخه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 15:59
کسی بیاید به من بگوید چرا پنجره ها بسته است چرا کسی در نمیزند چرا باران نمیبارد چرا۰۰۰۰ چرا انچه باید باشد انچه نمیدانم چیست چرا نیست
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 15:59
کسی بیاید به من بگوید چرا پنجره ها بسته است چرا کسی در نمیزند چرا باران نمیبارد چرا۰۰۰۰ چرا انچه باید باشد انچه نمیدانم چیست چرا نیست
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 04:48
تو بودی که گفتی گفتی بمان ماندم۰ کنار ارزوهایت نشستم و با لبخند نگاهت کردم گفتی و شنیدم گفتی و شنیدم وگفتی و۰۰۰ ۰ من نگاه کردم وشنیدم۰ رفتی بالای بام ارزوهایت نشستی صدایت دور و دور تر شد تا اخر هرچه گوش تیز کردم نشنیدم۰۰۰ از پله ها بالا امدم و کنارت خودم را جا کردم ۰ با بی میلی جایم دادی۰ نمی خواستی کسی جز خودت فاتح...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 13:01
همه می دانند منو و تو از ان روزنه ی سرد عبوس باغ را دیدیم
-
هیچ
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 17:45
در ساده ترین شکل من هیچ هستم. هیچ هیچ هیچ... صدایم همپای سکوت و حرفهایم مثل نوشته ای است که تا خوانده نشود شنیده نمی شود. تقلا های بی حاصل دویدن های بی مقصد اینها همه شکل من شکل هیچ هستند. و باز به جمله ی همیشگی ام می رسم که انگار سالهاست مرا باد با خود برده است...
-
تنگ
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 02:26
وقتی که سال تحویل شد حس تازه ای گرفتم . پر از نشاط و شادابی شدم هفت سین دلخواهم رو چیدیم شیرینی درست کردم و... . هفته ی اول عید به مسافرت رفیتم. جایی بی نظیر به اسم دزفول. وقتی برگشتم باز هم با همه ی انرژی عرصه ی این شهر خاکستری به دلم تنگ شد. دل تنگ شدم بازهم . دلم کوچه های آجری و قدیمی دزفول رو خواست دلم آبی آب سد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 01:11
باکی نیست از آنچه می شود. خمیر گونه منعطف می شوم به هر سمتی که بخواهند. پخته می شوم شاید هم بسوزم. سوختنم مهم نیست چون فقط خودم می فهمم. و دیگران با صورتهایی حق به جانب نگاه می کنند حرف می زنند. تو این وسط کجای کاری؟! ورز داده می شوی... اما چه کسی می فهمد. اگر خوب منعطف نشوی می گویند چه خمیر بدی! باکی نیست این میان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 00:43
مهم است کجای دنیا باشی... وقتی هستی قدر لحظه نمی دانی وقتی رفتی بهتر میفهمی چه لحظه هایی بود....مهم است... حتی برای خندیدن....دلم برای همه ی شیطنت ها همه ی خندیدن های از ته دلم تنگ شده است. کسی نوشته های تنهایی ام حتی اینجا که عمومی است نمی خواند کسی نمی داند نمی فهمد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 01:11
......................... قلبم از این شهر خاکستری گرفته است.... دلم نیز گرفته است... خیلی... هیچ کس نمی داند هیچ کس نمی فهمد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 21:31
انگار هرچه در می زنم در را کسی باز نمی کند...خسته ام... نمی دانم باید بیخیال بود یا نه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 01:48
یادداشت هایم حتی به چرک نویس ها هم نمی رسد... همین است که اینقدر این دلم سنگینی می کند. اینجا؛ دفتر خالی ام جایی برای دلتنگی ها است. دلتنگی هایی که نه زمان می شناسند و نه مکان. چون دل روحم تنگ است نه جسم. روح هم که در بند زمان و مکان نیست. از اسارت روحم از این کالبد مصنوعی از این بند های نامرئی خسته ام.....خاک خاک...
-
صبر
شنبه 6 آذرماه سال 1389 23:20
صبر کلمه ای است که هویت بسیار گسترده و پیچیده ای دارد. مثل درختی تنومندی که عمیقا در خاک ریشه دارد و شاخه های زیادی که هر کدام چندین شاخه ی دیگر دارد. هر چه فکر می کنم در حرکت از زندگی (از کارهای روزمره و مادی گرفته تا رفتار و کارهای معنوی) همگی نیازمند صبرند به شدت. برای رسیدن به هر چیزی هر هدفی هر جایی و کلا همه چیز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 مهرماه سال 1389 00:33
پاییز... فصل سردی که انگار همه چیز را با خود سرد می کند.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهرماه سال 1389 00:00
....................................................................................................................................................................... ........................................... ........................................................
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 05:27
اینجا غربت است... ای در وطن خویش غریب...قلبت که گلوله ی آتشی بود را در دست گرفتی امشب و به سوی آسمان بلند کردی... باران رحمت را در این بیابان بر این قلب گداخته ات حس می کنی؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 03:45
یادم رفته است... کاملا! حجم سنگینی روی دلم است... هیچ گوشی شنوا نیست...