بگو
بگو چی تو رو نگه میداره
چی پای دلت رو جایی سفت میکنه که از موندن نترسی ؟
چی؟
امنیت.... حس کنی امنه.... هواتو داره نترسی درستش کنی بگه نترس به من اعتماد کن.... حتی همین کلام... گاهی به همین کلام هم دل تو گرم میشه..
انگار یکی بگه نترس من هستم....
نترسی از اینکه کاری کنه تنها بمونی و احترام دلت و حریم بینتون شکسته شه... ارزشت ارزش دلت و دوست داشتنت و تلاش کردنات ندیده گرفته بشه...
دیده شی... فکرت هدفت ( چه شخصی چه مشترک) زیبایی ات تواناییات حرف زدنت لباس پوشیدنت تلاش کردنت دوست داشتنت... اینها رو ببینه...
اینا یه طرف
حس کنی سلامتی.... جای سلامتی قدم گذاشتی که از هر اونچه پر تنش ه و سلامت نیست دوری.... میتونی گاهی کنارش خدا رو صدا کنی.... خودت باشی... از برگشتت به خدا و سلام کردنت به خدا نترسه...
حس کنی رشد میکنی اعتماد به نفس میگیری...
از زندگی روتین روزمره ی مصرف گرا دوری.... توی روزمرگی گیر نمیکنی....
دست بخشنده داره ... به روی خلق و ادمها روی گشاده داره...ایثار داره ...مردم داره....دست دهنده داره.... دره خونه بازه.... جوانمرده.... جسوره و میسئوله.... تلاشگره.... جایی براش بن بست نیست به فکر راه حل ه....
اینجاست که وقتی فکر میکنی یه دل رو یه گوشه ی دنیا داری به تنت به دلت به روحت گرما میده.... حس اون پرنده ای رو داری که باد زیر پرهاش میندازه و با غرور راه میره.... چون شمع دلش یه جایی روشن ه... نمیگم اتش دل.... هر وقت آتش باشه بعد بلند میشه و شعله میکشه و میسوزونه و میسوزونتت...
حالا
گرچه آغوشش دوره... کم داری کلام و اغوشش رو....
اما شمع دلت روشنه...
اینها رو نوشتم که بدونم چرا الان این زمان در اوج بلاتکلیفی و برزخ زندگی
سرخوش و بلند با کودک درونم میخندم بلند میخندم.... و خودمم با شبطنت های کودکانه و یاغی گری های خودم....
چون پشتم گرم به شنع دلی... چون زیر بال پریدنم باد انداختم که محکم راه برم.... زمین زیر پام سفته....
هرچند در برزخی از شرایطم...که گاهی به خودم میپیچم
خدایا
خونه ی من کجاست
کدوم جغرافیا
دلی که دلم رو ببره و دلش رو ببرم کجاست
بنویسم
شعر بنویسه
ارووم شم
توی چشماش لونه کنم
چرا کارام جلو نمیره
چرا جون ندارم هیچ کاری کنم
چرا تو کار بی اعتبار شدم
هیچ خروجی ای ندارم
از این بی هویتی کاری خسته ام
بهم جون بده انرژی بده کار کنم
میبینی؟
من در بی مختصات ترین جای زمان و مکان ایستادم.
هر سال این موقع مراسم . و حالا چند سال تنهام.از اخرین خاطره ای ناخوش بودم.
حالا خودمم.
حالا ببینم؟ از اون روزها و یاداوری ها فراری ام.از سنگینش.
منتظرم...
گم شدم و منتظرم.....
نگرد
اینجا جای هیچی نیست
جای عاشقانه های ارام نیست
کسی برای عاشقانه ی ارام نه دل دارد نه حوصله
و من بین زمین و هوا را چه کسی در اغوش می گیرد؟
هیچ کس.....
دنبال کس نگرد حتی....
رویاهای در خواب هم دروغ است....
فقط از سر زیادی غذای شب است....
همانقدر تهوع اور
منتظر نباش
من روی زمینم
اما حرف ادما رو نمیشنوم
میشنوم چرا
کامل خوب دقیق ضبط میکنم
من رو زمینم
اما نمیدونم دقیق زمین کجاست
من روی زمین سیاره ی خودم و دارم
هر شب میرم اونجا از زمین و ادما قایم میشم
اینجا شلوغه
هواش کثیف ه
ادماش بدن
بی معرفتن
جات میزارن
تنهات میزارن
من زمین و توصیف کردم
اما سیاره ی خودم و هنوز نه
چون نمیدونم چه شکلی ه
باید شروع کنم ساختنش
راستش
چرا حال من دوباره بده
چرا حس وهم الود دارم....
چرا همه چی دور و برم یه جوری ه
مثل سایه های رنگی ه
که لمسشون میکنم....
اما نمیکنم....
حسشون انگار از من رد میشه
شدیدا دلم یه آغوش میخواد
دوتا دست
که تنم و نوازش کنه
و مچاله شم تو ّ بغلش و خوابم ببره
و تنم از حرارت تنش گرم شه....