بر بستری که سر میگذارم 

که هم سری نیست 

که همدمی نیست 

و من که از این بستر توان تن بلند کردن ندارم

و من که تنم مثل تکه ی سیمانی به تخت چسبیده 

منی که باز باز باز 

تمام دل و توان و هر آنچه که بود رو روی سینی ریختم 

و باز تنها شدم ...

دیوار شب:

کنار چایی پر رنگ تلخ

یک حبه قند میذارن 

باهمه 

با هم 

وقت چایی چه وقته؟ 

صبح که حوصله نداری و چشمات از خواب تازه باز شده 

عصر که خسته ای 

وقتی که میخوای بشینی و فارغ از عالم و آدم 

با کسی 

دقت کن 

با " کسی" 

یک فنجان چایی بخوری 

چایی بهانه است 

اما خودش اصل است 

اصل چی؟ 

تلخ و شیرینی هر لحظه ی اتفاق ها...

دیوار نوشته های شبانه وقتی که خوابی :

امروز 

که در عمارت سعد السلطنه قدم میزدم 

فکر کردم چقدر این در و پنجره ها 

این سکوت خانه ی عجیب 

برام آشناست 

دور خوردم در ذهنم 

جایی را دیدم ....

جاهایی را دیدم ....

که دلم آنجا قفل شده بود 

من جا مانده بودم 

من و خنده هایم بین گرمی و آفتاب و محبتی.....

بین پنجره های رنگی ....

و باز آرزو کردم 

آرزو که عیب نیست 

ادم است و هزار امید و ارزو 

که هر شب به سیاره اش میبرد...

من میچرخیدم میچرخیدم بین حیاط... 

لبه ی حوض راه میرفتم 

عکس خودم را در حوض میدیدم 

من شبیه ... شبیه.... نمیدانم شبیه چی....دخترک سر به هوای بازیگوش؟

راستی تو بگو....من شبیه دخترک در آبم ؟ یا دخترک در آینه؟ 

یا؟ ....

ولی فهمیدم دخترکی روزی جایی جا ماند‌...

به جای حرف زدن بوسه میزنی 

...

میدانی 

بوسه گاهی علاج است

گاهی خود زخم است 

گاهی علاج است

گاهی خود زخم دست 

بوسه بسته بر آن که کجا مینشیند 

معنا میگیرد

بر چشم 

روشنایی میدهد 

نگاه تازه میدهد 

جلوی افتادن اشک می ایستد

بر گونه 

نوازش گرم لبها روی خنکی گونه است 

اشک افتاده را پاک میکند 

اصلن از اصل میبرد 

انگار اشکی نبوده 

بر لب 

اخ از لب 

انگار آه را از لبت میدزد 

انگار لبت را پر از شعر میکند 

انگار نگفته ها را خاموش میکند 

انگار گلایه ها را به چشم برهم زدنی از لبت میقاپد

انگار 

انگار

انگاز 

عاشقانه باشی 

انگار لب که روی لب می آید 

ساعتها حرف و کلمه است 

همان کلمات نگفته که تو میخوانی 

انگار زمان می ایستد 

انگار یک ما میشود 

بی من بی تو بی تن

بوسه ای که تمام سرمای زمستان لبهام را از گفتن میگیرد 

می شود 

سکوت و بوسه....

از لب که نقطه ی ثقل بوسه است اگر بگذریم 

چانه 

اخرین جای تکیه ی بوسه است 

اخرین محل عبور از صورت ملتهب به تن

و بعد سیب گلو

هماهنجا که آوازها پنهان می شود 

مثل گویی جادویی پر از آواز و آه نهفته ...که با بوسه ای در حنجره رها می شود و پروار میکند

بعد

برس به قلبم ...

که حالا تندتر میتپد

مثل صدای دویدن اسب 

اسب یاغی 

که میخواهد از سینه برون بپرد

قلبی که میجوشد و 

بوسه 

انگار یخی است که روی قلب جوشان میگذارند 

انگار نثل اناری پر اب میشود که با بوسه میشود آن را نوشید

و سینه هایم 

که به نوبت سرخ از شرم بوسه های تو 

و پر هیجان از لمس سر انگشتانت و لبانت 

اناری می شود در دستت برای نوشیدن 

برای نو شدن 

برای جریان خون در رگ‌هایم 

اخرین بار 

بوسه ی تو بر دستانم بود 

دستانم بیش از همه با تو حرف زده اند

بیش از لبانم 

بیش از چشمانم

بیش از قلبم 

چرا که دستانم وسعت ستبر سینه ی تو را لمس کرده 

به روح تو انگشت کشیده و جای انگشتانم بر صیقل روح تو مانده 

....

و جای بوسه و سرانگشت تو

بر آب روان تنم 

بر مرمر تنم

بر ان بخش پنهان سفیدی روحم.....

حک شده 

تو حک شدی

به تاریخ شروع سال ۱۴۰۱

سلام 

بر سال 

بر ماه 

و بر روز 

از آن روز که خاک آدمها را بهم آمیختند

از آن روز که خانه ای بود که وادی امن من شد

چشم میبندم و باز میکنم و از لب شکرانه ای رد میکنم 

که

"هست" 

بودن ها را شکر میکنم 

و گرچه دور 

ولی 

غایب از نظر را به خدا می

سپارمش

و بلندتر پرواز میکنم 

تا آبی آسمان

از کوچه های خاکی و دیوارهای کاهگلی

از آنجا لیوان گرم چایی را درمانده در دست گرفتم

درمانده 

وامنده 

از عالم و آدم 

از خیابانهای شهر شلوِغ

و آدمهای کبودش

و 

چشم هایم را میبندم و در برکه ی خیال غوطه ورم

و بعد از خیال باز خیال 

خیال تا مستی شراب و مستی تا هم آغوشی بین باران و عطر درخت پرتقال حیاط

و سرم را به ستبر سینه ی صبور

بین گودی شانه ها میگذارم

و باز 

بال که زدم

بلندتر پرواز میکنم

تا صبر 

تا صبح 

تا آفتاب

تا بهار

بهار که بیاید 

شمع دلم را گوشه ای 

مثل سه کنج گوشه ی شانه اش

روشن میکنم

آجر روی آجر میگذارم

اجاق خانه را روشن میکنم 

دانه های نارنج را در باغچه میکارم 

شمدانی ها را لب حوض میچینم

دامنم گلدارم را پس و پیش میکنم

میچرخم میچرخم 

انگار صدا آواز سر خوشی ام زیر طاق گنبدی بپیچد

آوازی که برای تو  میخوانم 

پرنده ی کوچکی که از دست توبلند میشود و میخواند و 

بعد بر شانه ات مینشیند

از پله های دالان تا شاه نشین می روم 

آنجا که تو نشسته ای 

رو در رو نه 

سر بر زانو و دستهای تو مینشینم

دل دل م 

به دست های تو می ریزد

شب دست دراز میکنم تا ستاره ها 

رخت خواب م پر از عطر یاس و نور ستاره است

سر به سر تو می شوم

بوی بهار را نفس میکشم  

سالی که یاری باشد که لبخند از ته دلت باشد 

سال گل و برگ و بهار است 

عزیزترین 

رفیق ترین

بهترین 

امن ترین

شکر که خدا خاک این خشت را از یک جا برداشت و کنار هم گذاشت

۱۴۰۱/۱۲/۲۹ 

یکشنبه یعد از سال تحویل

هاجر