شاید شاید شاید این همان خلوت من و توست که شروع شده خلوتی که من با تو قدم بزنم با تو حرف بزنم تو تن سرد من و در اغوش بگیری تو در گوشم  نجوای محبت کنی تو تمام من رو در بر بگیری با تو تمام خیابانهای شهر رو قدم بزنم 

تو بهترین منی تو عزیزترین منی تو وجود منی تو سرور و خالق و محرم و مرهم منی 

تو خلوت من و نجوای منی 

سرم به دامن تو چشمام هم میره و میخوابم 

کی بهتر از تو وفادار و مرهم تر و ارووم تر از تو 

کی جز محافظ و ابروی منه کی جز تو منجی و فریاد رس و نور من توی تاریکی ه 

کی جز تو ماندگار تا ابد من 

کی جز تو قدرت داره که بین دست هاش از عشق بمیرم 

کی جز تو خوش بوترین و مست کننده ترین عطر دنیا رو داره که تا ابد بخوام مثل گلهای یاس توی دستام داشته باشمش 

کی جز تو من و ناز پرورده کرد و عزیز خودش کرد کی جز تو من و زیبا و لبخندم و گیرا کرد

بجز تو برای کی یخندم تا خنده هام به اسمون بره 

بجز تو کی روی گونه هام دست بکشه و قلب م و توی دستاش بگیره 

من این دوست داشتنهای زودگذر با واسطه رو نمیخوام 

من دوست داشتن خودتو میخوام 

من میخوام تو تویی که من و خلق کردی زیبایی مو ببینی 

درونم و از غیر خودت خالی کنی 

درسته گفتن 

المجاز  قنطتره الحقیقه.... اما من این مجاز ها رو نمیخوام 

مجازهایی که هر روز مجیز من و زیبایی و تن و صدای من و رو بگن و نمیخوام من عزت تو رو میخوام که من و عزیز کرد که درونم و از کینه خالی کرد 

که دلم رو همین مجازز ها شکسته شکسته کرد

اره خلوت من و تو شروع شده 

شاید راهب ها عاشقنز عاشق تو 

اما مجازی عشق ه که به تو برسه 

نرسه مثل باد رهگذره .... 

من از این رهگذرا که اشفته ام کردند خسته ام 

من از دنیای تصاویر بدون تو خسته ام 

از هر صدایی که صدای تو نیست 

من عادت کردم به کلمات نوشته شده  

چون نشنیدم کلام ارامی که به ته قلبم برسه 

اگر از تو باشه به ته قلبم میرسه 

رفیقم 

عزیزم 

انیسم 

مونسم 

پناهم 

نور من 

اغوس باز کن که این بنده ی تو

پرنده ی زخمی بی پناهی است که از مجازهای تو زخمی شده.... پر و بال شکسته سمت تو امده... تو کنار دلهای شکسته هسته 

من دلی ندارم 

دل مرده ام 

اما اسم تو دلم رو به لرزه میندازه که هستی که پناهی که تنهایی من به مدت نا معلوم ... با تو هست.... چون تو همیشه و ابدی.... چشمهام رو  در دستهات بگیر میخوام فقط تو رو بو بکشم و چشمهام رو توی دستای تو بببندم..... 

چه دنیای بی اعتبار بی رحمی 

نه به اغوشی امیدی هست نه به کلام دلنشینی 

گوشم از حرفهای هرزه ی تو خالی پر است 

تنم ارام نمیگیرد.... قرار من کجاست 

تا کجا به دیوار سرد اتاق تکیه کنم و خوابم ببرد 

من که دست به دل خودم گذاشتم و بلند شدم. من که التماس محبت هیچ کس نکردم ... اما تا من نزدیک شدم همه از من دور شدن. 

هوا سرده 

نمیخوام کسی برام کیک تولد بگیره. وقتی مرد نیست بزار همه نامردا برن گم شن

کسی نیست 

اینجا چاه من است حرف بزنم  و صدایم را اب بشنود 

بین زمین و هوام  

جایی که ادمهای حقیقی میبینی و مجازی 

خدا خیلی تنهام و خیلی بی قرار و نا امن 

عالم جز اینه ی تجلی تو نیست .... 

دستهای کسی نیست تنم رو در اغوش بگیره و امن باشه

حتی کلام امنی نیست.... 

و تو کجایی من  رو به اون سر مرزها پرواز بدی تنها در اغوشت

سکوت کن 

خواب دیدی سکوت کن

باید زبانت به نگفتن عادت کند 

این راه تا نمیدانم کی ادامه دارد 

با عطض با زخم و شکستگی پا

بی قلب

برو

سیلی

دلم میخواهد جای همه ی دردهایی که از تو کشیدم و هر  لحظه میخواستم یک سیلی به صورتت بزنم که شاید سوزش قلبم را از همه ی دردها حس کنی، یک سیلی هر دو طرف صورت خودم بزنم. محکم  انگشتانم روی گونه هایم بماند... محکم بزنم تا از این کرختی و خماری و نئشگی ى دنیای توی خیالی بیدار شوم... بلند شوم... 

دلم میخواست هر بار که حرفهایت مثل سطل اب یخی روی مغز پراکنده ام میریخت، روی قلب گداخته ام هم میریخت.... سرد میشد، بی حس میشد، خون قلبم بند می امد  و این گداختگی اش خاموش میشد... 

یک سیلی محکم که از دردش اشک بریزم و اشک های قلبم خالی شود

یک سیلی محکم به خودم برای هر چه که باید میکردم و نکردم 

یک سیلی محکم برای هر چه کردی و ایستادم و فقط نگاه کردم و ارتم اب شدم 

یک سیلی محکم وقتی  برق نگاهت را برای دیگری دیدم و اب شدم 

یک سیلی محکم برای وقتی تو را ببینم نه انکه همیشه در خیالم در سفر دور و مزدیک و کافه و خیابان و کنار ادمهای دونفره میدیدم .... تا بیدار شوم 

واقعیت تلخ میست ، سم است، که  ذره ذره میکشد .... سمی که اول عضلات صورت و لبهایم رو فلج کرد و لبخندم ، نارنجی بودن لبخندم را برد.... و بعد قلبم.... 

بیدار شو

کودک  دوست داشتنی ای که مریض شد را دفن کردیم... زنده زنده.... و تو را نمیدانم.... من هم شاید با ان دفن شدم... 

چه فرقی میکند

فردا 

هنوز ادمها راه میروند... خیابان ها شلوغ و پر از قدم ادمهاست،.. هنوز ادمها دونفره راه میروند.... هنوز بین کوچه ها  بوی برنج کته با زعفران می اید... 

گلهای گلدانم را بخشیدم.... و هر کجا رفتند خشک شدند... 

حتی... ان روز که برگشتم...باغچه ی جلوی پنجره ام، از یاسم و گل گندمی خبری نبود.... رزهای وحشی با تیغ های درشت لای گل باغچه قد کشیده بودند.... 

من کجای  این خیابانهام؟... 

دلم؟ هر روز روی قلبم یخ میگذارم و با دستمال سفیدی قطره های ارام خون را از رویش پاک میکنم

دلم سیلی محکمی میخواهد .... از این خماری بیدارم کند.... یکباره قلبم را سر کند.... 

دلم سیلی محکمی میخواهد بیدار شوم..... بفهمم باور کنم که تو در رودربایستی و حس دین روزها را با من سپری کردی... اخخخخخ 

تخخخخ که دلم ماغ میکشد.... فریاد کم است.... چاهی نیست 

چاه من بالشت من و اغوش من بالشت من است.... 

دلم سیلی محکمی میخواهد که دردهای درونم را بیرون بکشد و دود در گلویم را بیرون بیاورد.... نفس بکشم... 

از این خیال و خمار هر روزه خسته ام...