به کوهها بگو صبر کنند برای من
همانجای خود بایستند تا من برسم
من دیگر دوان نیستم
افتاده حالی ام در قعر چاهی عمیق که کور سوی نور چشمان خوابالودم ام را نیمه باز میکند
فراموش شده ای ام در اینسر دنیا
در دیاری گنگ و عجیب
در خانه ی در طبقه ی دومدر همسایگی کوه و جنگل
کوهی که. هر روز صبح چون اینه ای به منو من به اومی نگرم
در خانه ای
در انتهای اتاقی با تصویر کوهی همچون اینه ای آویخته رو به رویم
من به زبانی دیگر با کوه حرف میزنم
من
فراموش شده ایام از دیار. خود رفته
با خاطراتی محو از شهر دود گرفته یخاکستری
به نارنج های نارس بگو
به وقت فصل سرد
به رسیدن شتاب کنند
گلدان نارنج کوچکی گذاشتم
که با نارنج های خاک من بیگانه است
سمبلی نمادی از نارنج های خودم
من بین کوه و درختان
بین قطارهای برقی
بین لا به لا لباسهای گرم
گم شدم
با خاطراتی گس و محو
به عکسها نقاشی های قرون وسطا رنسانس تا هنرمند با رویکرد معاصر نگاه میکنم
آنچه زبانی بود برای بازگویی و روایت زیسته ی آدمها
به آنچه که دانستنش در دلم شوقی روشن میکرد
که مثل عنکبوتی تارهای آدمها را بهم ببافم و داستان مشترکشان را روایت کنم
دور شدم از آن
و چه غریب شدم و گمشده
برایم چراغانی بیاور
کوه را چراغانی کنم
درخت را چراغانی کنم
خاموشی درونم را روشن کنم
تصاویر را وصله کنم تا به تصویری آشنا برسم
تصاویر مخدوش و تکه پاره راه
از این هجمه ی کلام ها به تصویری برسم
سرم پر از کلمه است
و سوتی از سرم بلند جیغ میکشد
مدام خواب میبینم
حرف میزنم
با آنها که دورند
و به وقت بیداری کلامی خاطرم نیست