حالا.... این سال غریب
که غربتم گلوم و چنگ میندازه توی چهاردیواری این شهر.
ادم، ادمها، اونهایی که هستن و نیستن.
انتظار.... گلوم و فشار میده....
من کجای دفتر روزانه نوشته میشم؟ اصلن نوشته میشم؟!
این شعر زمزمه میشه:
این حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب
...
در استانه ی پایان ۳۲ سالگی قرار دارم...
و در مسیری بسیار بی ثبات و نامعلوم ...
و در تعلیق مدام....
....
تولدت مبارک هاجر گمشده در زمان و مکان