دیروز افتتاحیه اولین خروجی حرفه ای کارم بود
فکر میکردم چقدر دوستانم میان و سر میزنن اما اونطور که مورد انتظارم بود نشد... یه تعداد کمی امدند و رفتند و... چشمم به در بود که اشناها را ببینم
اما کسی نبود...
همه به کنار " او " نبود
همان که در پروسه ی وحشتناک ترین حادثه ی زندگی ام یک شب کنار برج میلاد و سوز سرما وقتی ساختن تصویر و داستان را شروع کرده بود به من گفت " من مسیر زندگی ام رو مشخص کردم ولی تو هنوز معلوم نیست چه میکنی"
هنوز دانشجو بودم و در عوالم خودم و کارهای دانشجویی کوچیک
وقتی برای فرار از اضطراب ان حادثه و فرار از یک فکر مغزی که هر لحظه تمام وجودت رو مثل خوره میخوره همزمان با دانشجویی ، شروع به کار کردن کردم... کاری که فقط دنبال تجربه ی کار بودم نه خودم...
بعد از انجا... مدرسه و کار فرهنگی
و " او" همچنان در خانه مشغول نوشتن و دوران نقاهت و فراغت از حادثه بود...
عکاسی را شروع کردم ... عکاسی شهری...چقدر خوب بود دیدن ادمها از پشت قاب و بعد لمس احساس و کلمات و روزمره ی انها...
ساعتها دوربین به دست در شهر میچرخیدم و عکس میگرفتم...
سفر رفتم ... درون دردناکم را جای جای جا میگذاشتم
اما " او" که حالا نگاهم میکرد که ان حادثه ی دردناک انگار درونم خاموش میشد و چنان سرخوش و سرمست عشق بودم که هر لحظه از دیدن انرژی و توان و غرور " او" و امید به اینده و زندگی اش و کار کردنش بیشتر به وجد میامدم و تمام توان خودم رو برای اداره ی امورات روزمره و زمینی میگذاشتم که او افکار دنیای ذهنی اش و شخصیتهای عالم ذهنش را به تصویر بکشد
چه خوب که تاریخ میزد... همه اتفاق ها را و من انقدر سرگرم روزمره شدم که خودم را فراموش کردم و فقط خودم را جایی بین ادمها و تنها و با دوربین میدیدم... ....
بگذریم... " او" که رفت و در کار و در دیگران غرق شد... من هم از غرق شدم... از دست رفتم..." او " ازدست رفت
و " او" به توهم شلوغی اطراف من ... و دوری از من ... درست جایی که زندگی به سمت دوران ارامش قرار بود برود رهایم کرد و تیر خلاص همه ی درد ها و رنجوری ها و عاطفه ی زخم خورده ام را به من زد و رفت...
و من و شلوغی توهم امیز دور و برم که جای خالی اش را هیچ وقت این شلوغی ها پر نکرد و بیشتر درون خودم در بین جمع ها خزیدم...دلقکی لبخند به لب ... خودش نبود و همیشه در حسرت تجربه ی لحظه هایی که میگذراند با " او" بود. و مگر حجم خوشی های من چقدر سنگین و بزرگ بود که از توانش خارج باشد...
منی که به یه شب گردی ساده و تا انتها و ابتدای خیابانی رفتن دلخوش و سرخوش میشدم ، به خرید ساده ای حتی یرای زندگی روزمره و زمینی مان... به کارهای مشترکی که زیر سقف دوست داشتنی خانه مان میکردیم...
به جاده رفتن ها... چه روزها و ظهرهاس ماه رمضان ، چه روزهای برفی، چه شبهای سرد ابان ماه... و من چقدر کنار " او" ، " خودم" بودم.... یاغی ای سرخوش و خندان و مست... مست از بودنش... پر از نیروی شادی درونی... و شیطنت های کودکانه...
حالا
دیروز
هیچ کس نبود...
حتی ان ادمهای شلوغ هم نبودند...
هیچ کس...
من بودم و قابها یم
و تبریک و تمجید و صحبت درباره ی ان ها از زبان کسانی که من را نمیشناختند ...
هاجر همیشه در حرکتی که الان و اکنون در سکون است...
جمله ای هست که زیاد تکرارش میکنم چند سالی است... : راههایی هست که با دیگران شروع میشود و ادامه اش و لحظه های سختش تو هستی و خودت... خود خودت...
جایش خالی بود.... کنارم.... اما نه در قلبم...