تو بودی که گفتی گفتی بمان ماندم۰ کنار ارزوهایت نشستم و با لبخند نگاهت کردم گفتی و شنیدم گفتی و شنیدم وگفتی و۰۰۰ ۰ من نگاه کردم وشنیدم۰ رفتی بالای بام ارزوهایت نشستی صدایت دور و دور تر شد تا اخر هرچه گوش تیز کردم نشنیدم۰۰۰ از پله ها بالا امدم و کنارت خودم را جا کردم ۰ با بی میلی جایم دادی۰ نمی خواستی کسی جز خودت فاتح ارزوهایت شود۰ حرف زدی صدایت به عادت فریاد زدن از بالای بام بلند بود۰ از بلندی صدا ان را نشنیدم۰ تو فاتح بودی و سرمست غرور و فراموش کردی ان کس که شنید و نگاه کرد و به خودت بالیدی و بالا رفتی من بودم۰۰۰ ۰ تو شبیه شده ای ۰۰۰ خودت نیستی۰ شبیه فاتحان ارزوها شده ای۰ نگاه کن هنوز به بالای بام نرسیده ای۰ دستم را بگیر مرا هم با خودت به بالای بام ببر۰ ارام باش هنوز روی پله ی اول ایستاده ایم۰۰۰ 
نظرات 2 + ارسال نظر
ثمین پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ق.ظ

قشنگ مینویسی و از همین سیلوئت نوشته هایت هم میشود فهمید که بزرگ شده ای!؛ خیلی! ... مبارک است!

ممنون اره بزرگ شدم یا خل و چل تر شدم یا ازاو خل و چلیم کاسته شده۰۰۰ بزرگیه دیگه۰۰۰ولی میدونم خیلی اروم و ساکت شدم

زهرا نوری لطیف دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.saghakhaneyeto.blogfa.com

هاجر ... هاجر ...هاجر...
سلام هاجر...
هنوز دستخطت که برای روز رفتنم نوشته بودی با من است هاجر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد