به خودم قول دادم دیگه دست به نوشتن دلتنگیام نبرم .وبلاگم خصوصی و مسخره شده .یعنی وقتایی ننویسم که دلم پره.اما نشد.نمی تونم.چرا حرفایی هست که هیچ وقت نمی شه به کسی گفت.حرفایی که خاطره های تلخ و مثل زهر رو خاطره ی اون پاییز سرد که همه جا هنوز زمستون نرسیده رو برام یخ زده کرد . حتی اشکای توی چشمام .خاطره هایی که یاداوریشم برام تار و مبهم اما تلخیش شفاف و روشن.
چرا چیزایی هست که می ترسه ادم ازش.چرا همه چی گاهی مثل یه خلا می مونه؟چرا باید بشینم و به دیگران امید و انرژی بدم که اره:بخند لحظه ها رو سخت نگیر و همه چی می گذره و....اما خودم خالی از انرژی ام.چرا باید برم جایی اشک بریزم که کسی نبینه و نفهمه .اخه من که همیشه اینجوری نیستم.اما گاهی که هستم (دلم گرفته)نمی خوام کسی بفهمه.
اخه بگم چی؟که چرا دلم گرفته؟بگم گاهی دلتنگیام برای دلتنگیای دیگرانه.اون وقت می گن از بی غمی به غمه دیگران افتاده.اما سنگ که نیستم ناراحت می شم .حتی از تنهایی های دیگران...کسی نمی فهمه دلتنگیا رو جز:کاغذ زیر دستم و کسی که اون بالا نشسته و تمام خنده هامو و گریه هامو می بینه.وقتی فکرشو می کنم یه گرما یه انرژی دوباره حس می کنم.قلبم داغ می شه و می جوشه رو لبام و لبخند دوباره......
پشت شییشه برف می بارد
پشت شییشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
...............
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام از عشق هم خسته
.............
*****
ولی با این همه:
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد....
*****
(حرفهای دلتنگیو جدی نگیرید)
سلام هاجر ..امیدوارم خوب باشی ..آره از دلتنگی ننویسی بهتره ..آخه عشق دلتنگی نمیشناسه ..حتی وقتی که سراسرش غم باشه ..شاد باشی ..
هاجر جون خدا نکنه دلتنگ باشی...
هاجر جون من فعلا بلاگفا مینویسم تو هم که آپدیت نکردی برام آف گذاشتی که آپم...
هاجرم سلام!
سرشار انرژی باش...
عاشق عاشق....
باردار عشق هستی بمان.
باردار یک نگاه مست...
که دلت را زیر و رو کنه...
اونوقت لبخند خدا رو می بینی.
راستی ماکسیم هم رفت. با لبخندی بر لب....
و من خاطره اولین قدمهاش را هیچ وقت فراموش نمی کنم...
هاجم سلام!
ببین تو یاهو سرچ کن ... جنون جاوید....
از وب این آدم دیدن کن.
نمی دونی کیه.... اونقدر بزرگه که هر ستایشی محدودش می کنه....
یه آدم بی قاب.
دلتنگی بدترین چیز دنیاست.از اون بدتر وقتیه که دلتنگ کسی باشی و طرف انگار نه انگار.دیگه اونوقت خیلی بدتره...
یادته منصور رو شنیدی که...دقیقا حس همین نوشتت رو به من میده
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست٬
در روشنای باران
در آفتاب پاک
سلام
سوگند به همونی که دلی به ظرافت دل سوگند رو آفریده دلتنگیهای تو همش قدسیت داره.خیلی حال می کنم که هنوز هستن دلهایی که برای دیگران دلتنگ میشن.چشمهایی که واسه یه دیگران می بارند.و دستهایی که از دیدن لرزش برادران و خواهرانشون می لغزند.امیدوارم که روزی برسه که سوگند ها همه به روئیا هاشون برسند.
در پناه ایزد یکتا
سلام بازم من
خیلی باحال بود همین جوری با اجازه یه خودم بهتون لینک دادم.ببخشید که بی اجازه کار کردم
diplom be pain bigin binim baba